پست‌ها

نمایش پست‌ها از مه, ۲۰۲۰

گفت‌وگو محور "هیپ‌هاپ کودک و نوجوان"

هفت گفت‌وگو با محوریت "هیپ‌هاپ کودک و نوجوان" و با چند پرسش مشترک و اساسی از رده‌های سنی مختلف آماده شده و امید است که در تولید محتوای کودک و نوجوان در این ژانر مفید باشد. لازم به‌ذکر است که انتشار متن گفت‌وگوها و اسامی افراد با رضایت شخص‌شان صورت گرفته است. گفت‌وگوی اول: محراب / ۱۷ ساله ■ چندوقته که با موسیقی رپ آشنا شدی، رپر مورد علاقه‌ت کیه و چند درصد از پلی‌لیستت رو این سبک از موسیقی تشکیل می‌ده؟ □ چند وقت دقیق یادم نمیاد. رپر مورد علاقم تتلو_هیچکس. 80درصد ■ علاوه بر موسیقی رپ با هنرهایی مثل گرافیتی و بریک‌دنس هم آشنایی؟ به‌نظرت فرق رپ و هیپ‌هاپ در چیه؟ □ نه آشنایی ندارم. رپ و هیپ هاپ  سبک خوندنشه. رپ اعتراضه ■ به‌نظرت می‌شه بخشی به عنوان "هیپ‌هاپ کودک و نوجوان" به‌وجود بیاد و تو مخاطبش باشی؟ مثلاً فقط رپی رو گوش بدی که مناسب سنته؟ □ شدنی هست ولی ب نظر خودم جالب نیس ■ فکر می‌کنی چرا به‌نظرت جالب نیست؟ □ کلمات ی جوری عوض میشه و نمیتونم هدف موزیکو بفهمم ■ چقدر به اینکه "والدینت باید روی موسیقی‌ای که گوش می‌دی نظارت داشته باشن" اعتقاد داری؟

آخرین خاطرات اردیبهشت ۸۵

(از اوراق خاطرات سال ۸۵، تنها تا خاطرات ۱۹ اردیبهشت در دسترس است.) هشتم اردیبهشت ۸۵ / جمعه: امروز مامان آش ترش* درست کرد و ما خوردیم. و ملیکا اینا هم رفتند [خانه‌شان]. *: آش ترش یک آش سنتی متعلق به استان‌های شمال ایران است. نهم اردیبهشت ۸۵ / شنبه: من امروز به مدرسه و باشگاه رفتم. مامان اینا [هم] به بازار رفتند. دهم اردیبهشت ۸۵ / یکشنبه: امروز به مدرسه رفتم و با حسین آذری قهر کردم و یادداشتی نوشتی که دیگر با او قطع رابطه کنم. جریان از این قرار بود که من داشتم با یکی از هم‌کلاسیها صحبت می‌کردم. او از من پرسید در کاراته چه کمربندی دارم. [حسین] آذری فضول نخود هر آش پرید وسط حرفمون که: "ایمانی کمربند قهوه‌ای داره [ولی] مثل خر هیچی نمی‌دونه!" من گفتم: "هرچی هست می‌تونم عمه‌ی تو رو بزنم!" و ضرب و شتم! [شب] به خانه نادر اینا رفتیم و وقتی به خانه آمدیم روح‌الله و زنش و زن عمو شهری به خانه‌ی ما آمدند (نیمه‌شب). یک خبر خوش: روح‌الله پراید (مدل ۱۳۷۹) خریده! یازدهم اردیبهشت ۸۵ / دوشنبه: امروز به باشگاه و مدرسه رفتم. در مدرسه به‌خاطر طرح بهسامان جایزه دادند؛ یک

خاطرات هفته‌ی اول اردیبهشت ۸۵

یکم اردیبهشت ۸۵ / جمعه: امروز هم مثل روزهای گذشته بود. دوم اردیبهشت ۸۵ / شنبه: خب امروز هم به مدرسه و باشگاه رفتم. امروز [از طرف مدرسه] به ما رضایت‌نامه برای اردو به رامسر دادن و گفتن شما را یا سه‌شنبه یا پنجشنبه می‌بریم ولی باید چهار هزار تومان بدهید. سوم اردیبهشت ۸۵ / یکشنبه: خب امروز هم مثل روزهای گذشته بود. چهارم اردیبهشت ۸۵ / دوشنبه: خب امروز هم به مدرسه و باشگاه رفتم. استاد [کاراته] گفت: "اگه می‌تونی فردا بیا سالن [باشگاه] شهید رجایی". پنجم اردیبهشت ۸۵ / سه‌شنبه: خب من امروز به سالن شهید رجایی رفتم با بابا و ورزش کردم. فقط سه‌چهار نفر که کمربندهای بنفش، آبی، سبز و زرد داشتند آمده بودند. و استاد و مهران [پسر استاد] آنجا را دوتا [قسمت] کرده بودند: یکی برای هایاشی شیتوریو کارها و دومی برای ما (گوجوریو کارها). وقتی داشتیم می‌آمدیم [خانه]، بابا برام ساندیس و ساندویچ خرید و وقتی ما آمدیم خانه دیدم آقاجون و آبجی و دایی علی و فاطمه کوچولو آمده بودند تا آقاجون آمپولش رو بزنه. ولی دایی علی [بعدش] رفت. و آقاجون آمپولش رو زد. و ما را اردو نبردند. ششم اردیبهشت ۸

خاطرات هفته‌ی چهارم فروردین ۸۵ و ۸۶

(از اوراق خاطرات سال ۸۶ فقط تا بیست‌وهفتم فروردین در دسترس است.) بیست و دوم فروردین ۸۵ / سه‌شنبه: امروز مدرسه رفتم و [شب از تلویزیون] "عامل ناشناخته" را دیدیم! اگر گفتید چرا علامت "!" گذاشتم؟ نمی‌گم تا تو خماریش بمونی داش! بیست و دوم فروردین ۸۶ / چهارشنبه: امروز من ۴۰۰۰ تومان [به‌همراه] رضایت‌نامه را به مدرسه بردم و [تحویل] دادم و بعد از درس آقای عبدللهی (انگلیسی) همگی بچه‌های [گروه] پیشتازان به کلاس ۲/۴ و زنگ بعد به کلاس ۲/۲ رفتیم و قرارمان در کانون شهید رجائی [محله‌ی] ساغریسازان شد که برای [مراسم گروه] پیشتازان برویم. من و [حسین] آذری با هم هماهنگ کردیم تا به آنجا برویم و او گفت که برادرش می‌رویم. و امروز من بعد از باشگاه، از [علی] نیک، بازی کامپیوتری "counter zero" [را] گرفتم تا فردا نصب و بازی کنم. بیست و سوم فروردین ۸۵ / چهارشنبه: امروز هم خوش گذشت. به مدرسه و باشگاه هم رفتم. اما شوهرخاله حسن با موتور تصادف کرده بود و داغون شده و در بیمارستان پورسینا [بستری] است. بیست و سوم فروردین ۸۶ / پنجشنبه: امروز من داشتم سونی بازی می‌کردم که خال

خاطرات هفته‌ی سوم فروردین ۸۵ و ۸۶

پانزدهم فروردین ۸۵ / سه‌شنبه: خب برای امروز هم باید گفت [که] رفتم مدرسه. [سریال] عامل ناشناخته داد و کلی کیف کردم. پانزدهم فروردین ۸۶ / چهارشنبه: امروز به مدرسه رفتم و درس انگلیسی خواندم و در زنگ ورزش، ما ۸ نفر بودیم: "من و [پدرام] تذرو و رجب‌پور و رحمتی و [اتابک] نجاتی و [حمید] نعمتی و [جابر] روح‌القدس و [امیر] رستمی"، که چهار به چهار [فوتبال] بازی کردیم و [سپس] من آمدم خانه تا به باشگاه بروم و دیدم که بهاره اینا وقتی از اصفهان آمدند برای سحر یک کتاب حُقه [شعبده‌بازی] آوردند و [همچنین] برای من یک پاستور [پاسور] که فردا به‌دستم می‌رسد. شب، یک باران شلاقی گرفت که زود هم قطع شد و نادر و سارا و عمو اینا آمدند [خانه‌ی ما برای شب‌نشینی]. شانزدهم فروردین ۸۵ / چهارشنبه: امروز هم مدرسه رفتم و پاشگاه! نه ببخشید باشگاه! شانزدهم فروردین ۸۶ / پنجشنبه: امروز صبح وقتی بیدار شدم دیدم که مامان بهاره برای من گز و پاستور [پاسور] ناب و اعلا آورده [است]. امروز آبجی رفت و من و سحر پاستور [پاسور] بازی کردیم و غروب با سهند و محمد فوتبال بازی کردم و شام ساندویچ سوسیس خوردیم با دوغ و ف

خاطرات هفته‌ی دوم فروردین ۸۵ و ۸۶

هشتم فروردین ۸۵ / سه شنبه: امروز جابر اینا دعوت بودند خانه عمو سلیمان اینا. آقاجون و دایی علی هم آمدند. اما باید بگویم که من یک ماه است که با رسول [مغازه‌دار محله] قهرم؛ چون [حین محاسبه‌ی اقلام خریداری شده توسط من] بیست و پنج‌تا تَک تومن را از من دریغ کرد و گفت: "آهای! اینکه ۲۵ تومان کَمه!". من هم تلافی کردم. هشتم فروردین ۸۶ / چهارشنبه: امروز صبح من دوتا خَش‌گیر سی‌دی صد و پنجاه تومانی خریدم. و ظهر از سی‌دی فروشی [خیابان] بَیانی، یک سی‌دی فیلم هندی به‌نام "خروش" که بازیگران آن: شاهرخ خان، ایشواریا رای و چاندرا چورسینگ اند و کارگردان آن: منصور خان است را خریدم. حالا قسمتی از این فیلم را بازگو می‌کنم: هندوستان سال ۱۹۴۷ آزاد شد ولی در گوآ تا سال ۱۳۶۱ قوانین انگلیسی‌ها اعمال می‌شد. در یکی از شهرهای گوآ به‌نام "واسکو" مردی ثروتمند به‌نام آلبرتو واسکو زندگی می‌کرد که بیشتر زمین‌های شهر متعلق به او بود. در واقع او مثل یک سلطان بود. آنها در یک روز جشن مجسمه‌اش را برپا کردند و جشن گرفتند به‌جز یک زن که او را نفرین کرد.." [من این فیلم را] با هزار تومان خر

خاطرات هفته‌ی اول فروردین ۸۵ و ۸۶

(اوراق خاطرات روزهای اول و دوم فروردین سال ۸۵ گم شده‌ن، از این بابت خاطرات این سال از روز سوم شروع خواهند شد) یکم فروردین ۸۶: امشب [امروز] سال تحویل شد درست ساعت سه و سی و هفت دقیقه. من تا ساعت دو شب بیدار ماندم و دیکر دوام نیاوردم و خوابیدم و فیلم معروف "کینگ کونگ" را به اتفاق خانواده دیدم. در واقع ما دیشب به خانه‌ی آقاجان آمدیم و سال را در اینجا تحویل کردیم. و ساعت پنج/شش غروب بود که به خانه آمدیم و بعد از کمی استراحت و مواجه‌شدن با ادکلنی که بابا خریده بود به خانه‌ی عمو اینا عید دیدنی رفتیم و [آنجا] با آمدن خانواده‌هایی همچون: "ناهید خانم، هوشنگ، صابری و.." مواجه شدیم و بعد از رفتن مهمان‌ها با نادر اینا و حامد اینا و منصور اینا و عمو اینا و خودمان که [سرجمع] سه‌تا ماشین می‌شدیم به خانه‌ی عمو بختیار رفتیم. و راستی با فوت جناب آقای "زکریا مومن‌زاده فشخامی" که فردا تشییع جنازه‌اش است روبه‌رو شدیم. دوم فروردین ۸۶: امروز نادر و عمو و بابا از تشییع جنازه زکریا بازگشتند و نادر اینا و عمو اینا و ماهک اینا به خانه‌ی ما آمدند و عمو به ما (سحر و من) نفری ه