خاطرات هفتهی اول اردیبهشت ۸۵
یکم اردیبهشت ۸۵ / جمعه:
امروز هم مثل روزهای گذشته بود.
دوم اردیبهشت ۸۵ / شنبه:
خب امروز هم به مدرسه و باشگاه رفتم. امروز [از طرف مدرسه] به ما رضایتنامه برای اردو به رامسر دادن و گفتن شما را یا سهشنبه یا پنجشنبه میبریم ولی باید چهار هزار تومان بدهید.
سوم اردیبهشت ۸۵ / یکشنبه:
خب امروز هم مثل روزهای گذشته بود.
چهارم اردیبهشت ۸۵ / دوشنبه:
خب امروز هم به مدرسه و باشگاه رفتم. استاد [کاراته] گفت: "اگه میتونی فردا بیا سالن [باشگاه] شهید رجایی".
پنجم اردیبهشت ۸۵ / سهشنبه:
خب من امروز به سالن شهید رجایی رفتم با بابا و ورزش کردم. فقط سهچهار نفر که کمربندهای بنفش، آبی، سبز و زرد داشتند آمده بودند. و استاد و مهران [پسر استاد] آنجا را دوتا [قسمت] کرده بودند: یکی برای هایاشی شیتوریو کارها و دومی برای ما (گوجوریو کارها). وقتی داشتیم میآمدیم [خانه]، بابا برام ساندیس و ساندویچ خرید و وقتی ما آمدیم خانه دیدم آقاجون و آبجی و دایی علی و فاطمه کوچولو آمده بودند تا آقاجون آمپولش رو بزنه. ولی دایی علی [بعدش] رفت. و آقاجون آمپولش رو زد. و ما را اردو نبردند.
ششم اردیبهشت ۸۵ / چهارشنبه:
امروز به مدرسه و باشگاه رفتم و آقاجون اینا به خونه رفتند.
هفتم اردیبهشت ۸۵ / پنجشنبه:
امروز مامان و بابا و سحر رفتند بازار تا برای سحر کفش بخرند، من نرفتم. اما وقتی آمدند دیدم که [گوشت] چرخکرده و نون گرد برای همبرگر خریدهاند و خاله زهرا اینا هم آمدند.
ما را اردو نبردند ولی شیفت دویی ها را بردند.
امروز هم مثل روزهای گذشته بود.
دوم اردیبهشت ۸۵ / شنبه:
خب امروز هم به مدرسه و باشگاه رفتم. امروز [از طرف مدرسه] به ما رضایتنامه برای اردو به رامسر دادن و گفتن شما را یا سهشنبه یا پنجشنبه میبریم ولی باید چهار هزار تومان بدهید.
سوم اردیبهشت ۸۵ / یکشنبه:
خب امروز هم مثل روزهای گذشته بود.
چهارم اردیبهشت ۸۵ / دوشنبه:
خب امروز هم به مدرسه و باشگاه رفتم. استاد [کاراته] گفت: "اگه میتونی فردا بیا سالن [باشگاه] شهید رجایی".
پنجم اردیبهشت ۸۵ / سهشنبه:
خب من امروز به سالن شهید رجایی رفتم با بابا و ورزش کردم. فقط سهچهار نفر که کمربندهای بنفش، آبی، سبز و زرد داشتند آمده بودند. و استاد و مهران [پسر استاد] آنجا را دوتا [قسمت] کرده بودند: یکی برای هایاشی شیتوریو کارها و دومی برای ما (گوجوریو کارها). وقتی داشتیم میآمدیم [خانه]، بابا برام ساندیس و ساندویچ خرید و وقتی ما آمدیم خانه دیدم آقاجون و آبجی و دایی علی و فاطمه کوچولو آمده بودند تا آقاجون آمپولش رو بزنه. ولی دایی علی [بعدش] رفت. و آقاجون آمپولش رو زد. و ما را اردو نبردند.
ششم اردیبهشت ۸۵ / چهارشنبه:
امروز به مدرسه و باشگاه رفتم و آقاجون اینا به خونه رفتند.
هفتم اردیبهشت ۸۵ / پنجشنبه:
امروز مامان و بابا و سحر رفتند بازار تا برای سحر کفش بخرند، من نرفتم. اما وقتی آمدند دیدم که [گوشت] چرخکرده و نون گرد برای همبرگر خریدهاند و خاله زهرا اینا هم آمدند.
ما را اردو نبردند ولی شیفت دویی ها را بردند.
نظرات
ارسال یک نظر