برف
چندروزی میشه که ساعت خوابم متعادل شده و طبق منوال گذشته زود میخوابم. البته هنوز دیر پا میشم و احتمالاً این عمدیه چون هنوز نتونستم انرژی کافی رو برای زود پاشدن ذخیره کنم. این یادداشت رو مینویسم چون از معدود دفعاتیه که خواب دیشبم تا این موقع از روز به یادم مونده. دیشب همین که در جدال همیشگی با بالشت و متکا پیروز شدم، لحاف رو لای دوتا پاهام جا دادم و به این فکر کردم که چی میشد این ابلهای ارشاد که به آموزشگاه گیر دادهن تا کلاس ها تفکیک جنسیتی بشن، از خیر و شرّ تصمیمشون بگذرن تا حداقل بشه با جوّ گرم کلاس ها آروم آروم به زندگی برگشت. پهلو به پهلو شدم؛ گوشی قدیمیم رو دیدم. شارژش داشت تموم می شد و چراغ می زد. شارژرشو متصل کردم و گذاشتم شارژ بشه. تمام دیروز رو مشغول کند و کاو خاطرات بودم توش. یه چشمم به تاریخ عکس های قدیمی بود، یه چشمم به سایتی که تاریخ ها رو از میلادی به شمسی تبدیل می کرد. دوباره پهلو به پهلو شدم. مشکل فقط کلاس ها نیست، اونا میخوان اساتید رو هم تفکیک جنسیت کنن. این استاد خوب و دلسوزمون رو می خوان بذارن کنار و در عوضش اون یارویی که موقع عکس گرفتن شکمش رو میده داخل تا