خاطرات هفته‌ی سوم فروردین ۸۵ و ۸۶

پانزدهم فروردین ۸۵ / سه‌شنبه:
خب برای امروز هم باید گفت [که] رفتم مدرسه.
[سریال] عامل ناشناخته داد و کلی کیف کردم.


پانزدهم فروردین ۸۶ / چهارشنبه:
امروز به مدرسه رفتم و درس انگلیسی خواندم و در زنگ ورزش، ما ۸ نفر بودیم: "من و [پدرام] تذرو و رجب‌پور و رحمتی و [اتابک] نجاتی و [حمید] نعمتی و [جابر] روح‌القدس و [امیر] رستمی"، که چهار به چهار [فوتبال] بازی کردیم و [سپس] من آمدم خانه تا به باشگاه بروم و دیدم که بهاره اینا وقتی از اصفهان آمدند برای سحر یک کتاب حُقه [شعبده‌بازی] آوردند و [همچنین] برای من یک پاستور [پاسور] که فردا به‌دستم می‌رسد. شب، یک باران شلاقی گرفت که زود هم قطع شد و نادر و سارا و عمو اینا آمدند [خانه‌ی ما برای شب‌نشینی].


شانزدهم فروردین ۸۵ / چهارشنبه:
امروز هم مدرسه رفتم و پاشگاه! نه ببخشید باشگاه!


شانزدهم فروردین ۸۶ / پنجشنبه:
امروز صبح وقتی بیدار شدم دیدم که مامان بهاره برای من گز و پاستور [پاسور] ناب و اعلا آورده [است]. امروز آبجی رفت و من و سحر پاستور [پاسور] بازی کردیم و غروب با سهند و محمد فوتبال بازی کردم و شام ساندویچ سوسیس خوردیم با دوغ و فیلم سینمایی "جایزه بزرگ" با بازی گروه مهران مدیری که قبلاً (دوسال پیش، عید) به‌صورت سریالی می‌داد را دیدیم و بعدش سریال ترش و شیرین را تماشا کردیم و پاستور [پاسور] بازی کردیم و [من] به یاد شعر [عباس قادری] افتادم که می‌گفت: "ده‌لو خوشگله، ده‌لو خوشگله، تو دست من تکِ دله".


هفدهم فروردین ۸۵ / پنجشنبه:
امروز مدرسه رفتم و باشگاه رفتم. اما تو این هفته دلم گرفته - به‌خاطر اینکه تعطیلات خوش گذشت! اشکال نداره شاید تا هفته‌های آتی (آینده) به خانه‌ آقاجون برویم.
و سهند اینا هم آمدند [خانه‌شان]. و عمه‌سوری اینا هم رفتند [تبریز].


هفدهم فروردین ۸۶ / جمعه:
امروز من و سحر به دکان صفری رفتیم و گوشت خریدیم و کیوی نیز خریدیم و مامان گوشت کبابی درست کرد و من تکرار "جایزه بزرگ" را دیدم و بعد از سونی بازی کباب خوردیم و شب عمو اینا آمدند و عمو بازی دوم پاستور [پاسور] یعنی "بیست و یک" (قمار بازی) را [به من] یاد داد!


هیجدهم فروردین ۸۵ / جمعه:
اوه یعنی آه! تو این هفته[ی] دلگیر که بودیم، امروز جمعه دلمون پلاسید!


هیجدهم فروردین ۸۶ / شنبه:
من امروز به باشگاه رفتم و مامان اینا می‌خواستند به بازار بروند و من لیست کتابهای: "مبارزان بی‌سلاح، وحدت، نین جوتسو و کشاورزی" را بیهوده [به آنها] دادم [چون هیچکدام را تهیه نکردند] و قرار است که فردا همگی با هم به بازار برویم.


نوزدهم فروردین ۸۵ / شنبه:
امروز روحیه‌[ی] خوبی دارم و همه بدی‌ها [و دلتنگیها] را فراموش کردم. آخ جان! واخ جان! به مدرسه و باشگاه هم رفتم.


نوزدهم فروردین ۸۶ / یکشنبه:
من امروز با مامان و بابا، رو مُبلیِ قهوه‌ای روشنِ مایل به کِرِم [را] از قسطی ماشینیِ ملکی خریدیم و من پفیلا خریدم و خوردم.
به خانه آمدم دیدم خاله زهره آمده و بعد از پاستور [پاسور] بازی، من و خاله به بازار رفتیم و هرجا کتابفروشی رفتم، کتابها را نداشتند و امروز هم امتحان فارسی دادم. اما موقع آمدن خیس شدیم چون باران شلاقی همچون سیل بنگلادش آمد و بابا از سوپر [مارکت] دنیز یک بسته آب‌معدنی کوهرنگِ جایزه‌دار خرید و شام ساندویچ سوسیس خوردیم و من امروز از کتابخانه‌ی مدرسه کتاب "دایره وحشت: داخل زیرزمین نشوید!" را [به امانت] گرفتم تا سه‌شنبه دوباره تحویل دهم.


بیستم فروردین ۸۵ / یکشنبه:
امروز هم مثل دیروز روحیه خوبی دارم. افتتاح شد! چی؟! هفته‌ی روحیه!!!
مدرسه هم رفتم. امشب عمو اینا، سارا اینا، منصور اینا و حامد اینا اینجا دعوت بودند.


بیستم فروردین ۸۶ / دوشنبه:
ظهر که از مدرسه آمدم، دیدم که آبجی و شوهر خاله حسن آمده‌اند. من [درس] دینی خواندم تا فردا امتحان دهم و با شوهر خاله پاستور [پاسور] و سونی بازی کردم و بعد به باشگاه رفتم.
[شب] پاکنویس [نوشتم] و حفظ شعر تمرین کردم و خودم را برای فردا و درس فارسی آقای فیروزپور آماده کردم.


بیست‌ویکم فروردین ۸۵ / دوشنبه:
امروز هم مثل روزهای گذشته بود. به باشگاه و مدرسه هم رفتم. و بابا هم [یک] دوربین خوبِ سی و دو هزار تومانی خرید (یاشیکا).


بیست‌ویکم فروردین ۸۶ / سه‌شنبه:
من امروز از مدرسه یک [فرم] رضایت‌نامه برای اردو گرفتم که فردا با چهار هزار تومان پول به مدرسه [تحویل] بدهم. این مدرسه ما را به لاهیجان و رامسر می‌برد، از ساعت ۸ صبح تا ۸ غروب که یکی از روزهای چهارشنبه یا شنبه است. خدا کند شنبه باشد!

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

Legend of the old woman & the fox

حدیث

خود درگیری(بررسی تعاریفِ مرتبط و غیر مرتبط)