پست‌ها

نمایش پست‌ها از اوت, ۲۰۱۸

خانوم اشرف پور

معلم کلاس اول ما خانوم اشرف پور بود. یه خانوم پنجاهو شیش هفت ساله ی چادری که حوصله ی بچه هارو نداشت و سال آخرِ تدریسش بود. کلاس ما شعبه ی یکِ کلاس اولی ها بود و حدود ۴۲ تا دانش آموز داشت و تقریباً بیشتر بچه های آروم و ساکت تو همین کلاس بودن. شعبه ی دوم اما یه کابوس بود؛ برای همه ی ما! از بچه هاش گرفته تا معلم شون که "خانوم سمیعی" بود. خانوم سمیعی حدود ۴۰ سال سن داشت، قد کوتاه و کمی چاق، چشماش مث چشم کلاغ بود و دستِ بزن هم داشت‌. خودم چندین بار دیده بودم که "کله چکشی" و "اسب آبی" رو با چک و لگد و فحش و فلاکت از کلاس پرت کرده بود بیرون. کلاس اونها مثل بازداشتگاهِ زندانی های سیاسی بود و گاهی صدای داد و گریه هاشون، سکوت کلاس ما رو به طرز مخوفی می دَرید. یکی از روز های برفی و سرد زمستون، بعد از اینکه همه مون اومدیم سر کلاس، ناظم اومد و گفت خانوم اشرف پور امروز نمیاد. قرار شد بچه هایی که شماره تلفن خونه شونو بلدن، زنگ بزنن تا والدینشون بیان و ببرنشون؛ اما ما حتی تلفن هم نداشتیم! در کمتر از یک ساعت تقریباً همه ی بچه ها با والدینشون رفتن و فقط من موندم. ق

اَبجی

ما هیچوقت به مامان بزرگمون، "مامان بزرگ" نگفتیم! مامان میگفت اون موقع ها که بچه بودن، به تقلید از آشناهای تهرانی شون، تصمیم میگیرن مادرشون رو "مامان" صدا کنن. مادرشون هم با دسته ی جارو حسابی از خجالتشون درمیاد و میگه ازین لوس بازی ها خوشش نمیاد. معمولاً تو روستا، مادربزرگم رو با اسامی مستعارِ "بَرار زن" به معنای "زن داداش" و "اَبجی" به معنای "خواهر بزرگ" میشناختن. طبیعتاً مامان اینا نمیتونستن "برار زن" صداش کنن و تصمیم بر این شد که  به جای مامان، "اَبجی" صداش کنن. این اسم همینطور موند تا اینکه ما هم اَبجی صداش کردیم؛ همه اَبجی صداش کردن. حتی چند سال پیش که شایان اینا از تهران اومده بودن، شایان اَبجی رو "عزیز جون" خطاب کرد، ما هم بعد از نگاه کردن به همدیگه، با دسته ی جارو حسابی از خجالتش در اومدیم.

گوز وقتِ نماز آید!

شروعِ تابستان سال ۸۰ بود. امتحانات ثلث سوم تموم شده بود و به خونه ی جدیدمون اومده بودیم. اولین خونه ای که خلاصه تونسته بودیم بعد از چندین سال اجاره نشینی بخریمش. تقریباً میشه گفت که پَسرفت کرده بودیم(چون نسبت به محله ی قبلی، پایین تر بود) ولی خب همین که خونه مال خودمون بود، به همه ی ایراد هاش می چربید! به محض مستقل شدن و آشنایی با محله ی جدید، والدینم تصمیم به ثبت نام من در نزدیک ترین باشگاه ورزشی گرفتن. مجموعه ای که مسیرش به واسطه ی یه باغ به خونه ی ما متصل میشد و حدوداً ده دقیقه با ما فاصله داشت. عصر یکی از روز های گرم تابستانی، به اتفاق مامان به قسمتِ مدیریت باشگاه، برای ثبت نام رفتیم. این قسمت شامل یه اطاقک میشد که از پنجره ی کوچیکش میشد سالن تمرینات رو دید زد؛ بزرگ و کوچیک مشغول تمرینات رزمی بودن. اصلاً خوشم نیومد! با استناد به جمله ی بابام، حق انتخاب ازم سلب شده بود، که گفته بود: ((یه الف بچه چی میفهمه؟ ورزش مثلِ ازدواجه. عروسی کن، علاقه به مرور زمان بوجود میاد.)) و حقیقتاً اگه هم حق انتخاب داشتم، از هیچکدوم اون ورزش ها خوشم نمیومد. احساس میکردم مسئولیتم این نیس و من برای

خود درگیری(بررسی تعاریفِ مرتبط و غیر مرتبط)

هیچوقتِ دیگه ای به مبحث "خود درگیری" توجه کرده بودید و فکرش رو میکردید که ممکنه خیلی از تعاریفی که از این بحث ارائه میکنیم، اشتباه باشن و عملاً به موضوعات دیگه ای اشاره کرده باشیم؟ تصمیماتِ انسان، ناشی از تقابلِ ضمیر های درونی انسانه؛ تصمیماتی که بعضاً به نتیجه نمیرسن و تبدیل به یک درگیری و جنگِ تمام عیار میشن! اینکه "کلیدِ پیروزی" یا صلحِ این درگیری ها در اختیار چه عاملیه و مشخصاً چجوری باید این کشمکش هارو تشخیص داد، بررسیِ مفصلیه که در ادامه میگم. ناگفته نمونه که قبل از شروع، باید تعاریف و تفاوتِ "من(ego) و خود(self)" رو از قبل در نظر داشته باشید. در نهایت، تصمیم گرفتم "نظراتِ شخصی م" در رابطه با بررسیِ تعریف های مرتبط و غیر مرتبطِ مربوط به  "خود درگیری" رو در بیست و یک مورد بیان کنم: ‏ ۱. خود درگیری، شامل بیانِ اتفاقات متناقض نمیشه. ‏ ۲. اتفاقاتِ متناقض میتونن ناشی از "خود درگیری" باشن. مثلاً در جمله ی: "وقتی فهمید حامله شدم، رفتارش عجیب غریب و ‎متناقض شد!" میشه اینجور استدلال کرد که عاملی مثل ‎خود درگیر

مارمولک

خیلی وقت پیش‌ها، بچه تر که بودم وقتی یه نفر راجع به اینکه قراره در آینده چه غلطی تو این دنیا بکنم می‌پرسید، سریعاً می‌گفتم می‌خوام کارگردان بشم (چقدر هم فیلمنامه های کوتاه نوشته بودم!) بابام نقاش ساختمونه؛ همون وقت‌ها عینِ کَره ی بادوم زمینی می‌چسبیدم به بابام که تورو جونِ ملکه الیزابت منم با خودت ببر سر کار. بابا همیشه با این لایحه موافق بود اما هر دفعه این مامان بود که عینِ یه سِناتُورِ متعصب میومد و کلاً طرح و لایحه و همه ی بلیطای رفتن همراه بابامو پاره می‌کرد! خلاصه، یه روز بعد از اینکه مامان و بابا عینِ ملّی شدن صنعت نفت داشتن در رابطه با حضور بنده ی حقیر تو محل کار بابا، دیالکتیک میکردن، این بابا بود که عینِ مرحوم مُصدّق، بنده رو به رسمیت شناسوند و بلاخره مجوز حضور ما تصویب شد! اون روزها بابا داشت تو ساختمون داخلیِ سازمان تبلیغات اسلامی کار می‌کرد. منم احساس میکردم قراره بریم یه‌جایی مثل واتیکان، بین کلی آدم مذهبی که یک‌هو ممکنه از من درباره ی اینکه کَفَن میّت چند تیکه س یا اینکه دیوارهای جهنم هم نیاز به رنگ آمیزی دارن یا نه سوال کنن! با کلی استرس، خلاصه وارد اونجا شدم. جایی