آخرین خاطرات اردیبهشت ۸۵

(از اوراق خاطرات سال ۸۵، تنها تا خاطرات ۱۹ اردیبهشت در دسترس است.)


هشتم اردیبهشت ۸۵ / جمعه:
امروز مامان آش ترش* درست کرد و ما خوردیم. و ملیکا اینا هم رفتند [خانه‌شان].
*: آش ترش یک آش سنتی متعلق به استان‌های شمال ایران است.

نهم اردیبهشت ۸۵ / شنبه:
من امروز به مدرسه و باشگاه رفتم. مامان اینا [هم] به بازار رفتند.


دهم اردیبهشت ۸۵ / یکشنبه:
امروز به مدرسه رفتم و با حسین آذری قهر کردم و یادداشتی نوشتی که دیگر با او قطع رابطه کنم. جریان از این قرار بود که من داشتم با یکی از هم‌کلاسیها صحبت می‌کردم. او از من پرسید در کاراته چه کمربندی دارم. [حسین] آذری فضول نخود هر آش پرید وسط حرفمون که: "ایمانی کمربند قهوه‌ای داره [ولی] مثل خر هیچی نمی‌دونه!" من گفتم: "هرچی هست می‌تونم عمه‌ی تو رو بزنم!" و ضرب و شتم!
[شب] به خانه نادر اینا رفتیم و وقتی به خانه آمدیم روح‌الله و زنش و زن عمو شهری به خانه‌ی ما آمدند (نیمه‌شب).
یک خبر خوش: روح‌الله پراید (مدل ۱۳۷۹) خریده!


یازدهم اردیبهشت ۸۵ / دوشنبه:
امروز به باشگاه و مدرسه رفتم. در مدرسه به‌خاطر طرح بهسامان جایزه دادند؛ یک بلوز ورزشی که [رویش] نوشته بود: "مسئول انرژی".
[شب] مامان اینا رفته بودند بازار. و موقع آمدن از باشگاه، بابای [مجتبی] مقصودی من را [با ماشین] تا مغازه‌ی مشتی آورد. دستش درد نَوَکُنَد (برره‌ای!) چون بارون هم بود. و من هم مجله گل‌آقا خریدم که به مناسبت یادبود گل‌آقا، مجله را شبیه ۵ سال پیش ساخته بودند.


دوازدهم اردیبهشت ۸۵ / سه‌شنبه:
امروز مامان رفت [مطب] آمپولش رو بزنه و بعد[ش] ما رفتیم خونه نادر اینا و [سریال] عامل ناشناخته نگاه کردیم و شام و [برای شب‌نشینی] چایی و تخمه خوردیم.


سیزدهم اردیبهشت ۸۵ / چهارشنبه:
امروز هم به مدرسه و باشگاه رفتم.


چهاردهم اردیبهشت ۸۵ / پنجشنبه:
امروز به خونه‌ی آقاجون رفتیم. مامان برای آقاجون توالت فرنگی خریده بود.


پانزدهم اردیبهشت ۸۵ / جمعه:
امروز هم آش ترش خوردیم و خاله زهرا اینا آمدند [در حالیکه] برای آقاجون عصا خریده بودند و [شب] ما [به] خونه رفتیم.


شانزدهم اردیبهشت ۸۵ / شنبه:
امروز هم به مدرسه و باشگاه رفتم و جشن تکلیف سحر بود.
برق نصف [خونه‌های] محله رفت و ما رفتیم خونه عمو سلیمان اینا شب‌نشینی و آش ترش خوردیم‌. ایول!


هفدهم اردیبهشت ۸۵ / یکشنبه:
امروز هم مثل روزهای گذشته بود و به مدرسه رفتم.


هیجدهم اردیبهشت ۸۵ / دوشنبه:
امروز تو باشگاه مشت خورد توی لبم و [لبم] پاره شد، اما [زخمش] خوب شد و ما خونه‌ی عمو اینا [به صرف] کباب دعوت شدیم.


نوزدهم اردیبهشت ۸۵ / سه‌شنبه:
امروز به مدرسه رفتم و [شب] عامل ناشناخته را دیدم.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

Legend of the old woman & the fox

حدیث

خود درگیری(بررسی تعاریفِ مرتبط و غیر مرتبط)