خاطرات هفته‌ی دوم فروردین ۸۵ و ۸۶

هشتم فروردین ۸۵ / سه شنبه:
امروز جابر اینا دعوت بودند خانه عمو سلیمان اینا. آقاجون و دایی علی هم آمدند. اما باید بگویم که من یک ماه است که با رسول [مغازه‌دار محله] قهرم؛ چون [حین محاسبه‌ی اقلام خریداری شده توسط من] بیست و پنج‌تا تَک تومن را از من دریغ کرد و گفت: "آهای! اینکه ۲۵ تومان کَمه!". من هم تلافی کردم.


هشتم فروردین ۸۶ / چهارشنبه:
امروز صبح من دوتا خَش‌گیر سی‌دی صد و پنجاه تومانی خریدم. و ظهر از سی‌دی فروشی [خیابان] بَیانی، یک سی‌دی فیلم هندی به‌نام "خروش" که بازیگران آن: شاهرخ خان، ایشواریا رای و چاندرا چورسینگ اند و کارگردان آن: منصور خان است را خریدم. حالا قسمتی از این فیلم را بازگو می‌کنم: هندوستان سال ۱۹۴۷ آزاد شد ولی در گوآ تا سال ۱۳۶۱ قوانین انگلیسی‌ها اعمال می‌شد. در یکی از شهرهای گوآ به‌نام "واسکو" مردی ثروتمند به‌نام آلبرتو واسکو زندگی می‌کرد که بیشتر زمین‌های شهر متعلق به او بود. در واقع او مثل یک سلطان بود. آنها در یک روز جشن مجسمه‌اش را برپا کردند و جشن گرفتند به‌جز یک زن که او را نفرین کرد.." [من این فیلم را] با هزار تومان خریدم زیرا این سی‌دی اورجینال بود.
و امشب نیز با بابا داشتم سونی بازی می‌کردم که دیدیم نوروزی با زنش آمد و بعد رفتند.
و من [امروز] سی‌دی بازی درایور سه لَبه [را] خریدم.


نهم فروردین ۸۵ / چهارشنبه:
خوب ما امروز باید به خانه‌ی آقاجون اینا برویم. عمه اینا هم تا بعد از ظهر موندند، بعد رفتند. خوب ما هم رفتیم [به خانه‌ی آقاجون]. تریپس عشق!


نهم فروردین ۸۶ / پنجشنبه:
امروز من ساعت چهار، پنج بعد از ظهر به سی‌دی فروشی [خیابان] بَیانی رفتم و سی‌دی [فیلم] چپ دست با هنرمندی حمید گودرزی را خریدم (۵۰۰ تومان، ۲ سی‌دی) و بعد به خانه‌ی آقاجان رفتیم.


دهم فروردین ۸۵ / پنجشنبه:
ما خونه آقاجون هستیم. آخیش! اما نمی‌دونم چرا گلاب به روتون اسهال گرفتم بدجور! از اون خفن‌ها! حالا زن دایی فردا می‌خواد آموکسی سیلین فاطمه کوچولو را به من بده. حالا من و سحر و ملیکا و شایان تو خونه شایان اینا  برقو خاموش کردیم [آهنگ گذاشتیم و می‌رقصیم] اوپس اوپس اوپس...


دهم فروردین ۸۶ / جمعه:
امروز ما یعنی "خاله زهرا اینا و شایان اینا و ما" به خانه خاله زهره رفتیم (البته آبجی هم بود ولی به‌دلیل سرفه‌های شدید نیامد) و شام ماندیم و برای سیزده به‌در نقشه‌ها کشیدیم! و [سپس] ما به خانه آمدیم [بازگشتیم].


یازدهم فروردین ۸۵ / جمعه:
اوه اوه! دیشب یک ریگی مرا گرفت که از دستشویی وقتی آمدم بخوابم، شککم، ببخشید! شکمم سنگین سنگین بود. وای وای وای..


یازدهم فروردین ۸۶ / شنبه:
من و سحر امروز ظهر به سی‌دی فروشی بیانی رفتیم و سی‌دی کارتون اورجینال که ۸۰۰ تومان بود و ۲ سی‌دی بود را خریدیم و بعد به فروشگاه رنگین کمان (موسی زاده) رفتیم و با ۴۰۰ تومان یک سی‌دی گارفیلد (گربه تنبل شکموی نارنجی ممولی و بدجنس!) خریدیم و شب من و بابا و سحر به [اطاق] بالا رفتیم و با هم Tekken 4 بازی کردیم و بالاخره خسته شدیم و به [طبقه] پایین آمدیم و باید بگویم که غروب نیز ما ۴ نفر در کوجه بازی کردیم: "جواد، حبیب، من و سهند" که با هم دو به دو (من و سهند، جواد تهرونی و حبیب) گل کوچیکِ پنج و نیم قدمِ بیست و هفت گُله بازی کردیم که بعد، ساعت ۷ جنابان آقایان سعید و سجاد به جمع ما اضافه شدند و ما برای رو کَم کُنی ماندیم و یک گل کوچیک ۵تایی زدیم!


دوزادهم فروردین ۸۵ / شنبه:
خب من خیلی خوب شدم! هه هه! اما دیروز جمعه بچه‌ها یعنی شایان اینا به بازار جمعه رفتند تا برای شایان وسایل بگیرند. مامان اینا یک سفره به نقش فرش خریدند. سحر و ملیکا چیپس و پفک و کیف کوچولو خرسی گرفتند. من و شایان نُقل خوردیم. اما به‌دلیل مریض بودن (اسهال)، من نرفته بودم. امروز دیلای دیلای است! عروسی خاله زهره و [همچنین عروسیِ] سارا و نادر. من با کراوات می‌آیم!


دوزادهم فروردین ۸۶ / یکشنبه:
من و سحر امروز فیلم و سی‌دی کارتون دیدیم و من از امروز دیگر شروع به خواندن [درس] فارسی کردم و سونی را جمع کردم اما تا دیدم که تا ۲ روز دیگر باران است و سیزده به‌در خراب است سریع سونی را باز کردم!
و با بابا در باران به همان [خیابان] بیانی که در دفتر خاطراتم معروف و مشهور شده رفتیم و یک کیلو سیب سفید و یک کیلو پرتقال تامسون خریدیم و بعد، از رحیمی ۲ بسته شکلات برای چای خریدیم و تا شب (بعد از شام) من و سحر داغ همه‌ی شکلات‌ها را روی دلمان گذاشتیم!


سیزدهم فروردین ۸۵ / یکشنبه:
ما با ملیکا اینا امروز رفتیم خونه. اما شایان اینا به سیزده به‌در رفتند!
[دیروز] خیلی خوب بود عروسی‌ها. من و شایان و بهادر و سحر و فاطمه و ملیکا و حامد و محمد با هم رقص کردیم. سحر و ملیکا آخر [عروسی] قاسم آبادی رقص کردند و شادباش گرفتند. من و بهادر و شایان با حامد جدا رقص می‌کردیم و وقتی محمد می‌آمد، با هم! من هم رقص کردم، خیلی.
دایی فرامرز با یک مَرده که فامیل شوهر خاله بود دعوا گرفت. چون اول مرده و فک و فامیلاش به دایی متلک انداختند و آخر مرده خودش صندلی ها را جمع کرد با اینکه عقد [هنوز] باقیمانده بود. [در اوج دعوا] دایی را همه گرفتند. دایی چاقو کشید. شوهرخاله حسن کمر چاقو را گرفت و شکوند! اما دستش تا یک وجب چاک خورد. دایی [می]گفت: "وِلَه کون ره*" و پرید و یک مشت به فک مرده زد و مرده پرتاب شد و ستون را گرفت!
[دیشب، بعد از عروسی خاله زهره] من و شایان با هم رفتیم عروسی نادر و سارا. من و شایان و جابر با هم حرف می‌زدیم. دیروز خیلی خوش گذشت.
*: "وِلَه کون ره" در گیلکی به معنای "ولم کن پسر" است.


سیزدهم فروردین ۸۶ / دوشنبه:
امروز به‌خاطر آمدن باران، سیزده به در ما خراب و درهم پرهم شد! اما ما در خانه سیزده را به‌در کردیم. می‌گی چطور؟ مامان کاهو را می‌شوید و سکنجبین درست [می‌کند] و ما داشتیم می‌خوردیم که دیدم آبجی و خاله زهرا اینا آمدند و من هم همینطور درس می‌خواندم و کمی [هم] با بچه‌ها سونی بازی می‌کردم و بابا هم بعدش دندان‌درد گرفت. بله در آخر نیز خاله اینا موندند و نحسی سیزده بابا را گرفت!


چهاردهم فروردین ۸۵ / دوشنبه:
ما یعنی من و سحر امروز رفتیم مدرسه. همه آمده بودند یعنی همه‌ی همه نه! آذری نیامد، رستگار نیامد ولی کلهری آمد. امروز باشگاه رفتم. امشب پاتختی نادر و سارا بود و ما شام دعوت بودیم.


چهاردهم فروردین ۸۶ / سه شنبه:
امروز صبح ساعت ۹ خاله زهرا اینا رفتند و من با همه‌ی فارسی‌خواندنم به مدرسه رفتم، با تیپ شلوار لی و کاپشن لی و کفش نوک تیز. و نه تنها آقای فیروز پور [دبیر ادبیات فارسی]  امتحان نگرفت بلکه آقای بخشی‌نژاد [دبیر ریاضی] هم نیامد و ما دو زنگ آخر تعطیل شدیم و من فلافل خوردم و با سرویس به خانه آمدم و تا آمدم یک ساعت وایستادم [تا] مامان اینا و آبجی آمدند زیرا مامان آبجی را به دکتر برده بود و کلید را به نسرین خانم داده بود و او هم به انزلی رفته بود و ما تا یک ساعت و نیم [پشت در] ماندیم تا بابا آمد و کلید را انداخت و در را باز کرد و باران هم آمده بود. قادر نیز یک جعبه شکلات چیچک [از تبریز] برای ما فرستاده بود و ما آنرا خوردیم!

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

Legend of the old woman & the fox

حدیث

خود درگیری(بررسی تعاریفِ مرتبط و غیر مرتبط)