خاطرات هفتهی اول فروردین ۸۵ و ۸۶
(اوراق خاطرات روزهای اول و دوم فروردین سال ۸۵ گم شدهن، از این بابت خاطرات این سال از روز سوم شروع خواهند شد)
یکم فروردین ۸۶:
امشب [امروز] سال تحویل شد درست ساعت سه و سی و هفت دقیقه. من تا ساعت دو شب بیدار ماندم و دیکر دوام نیاوردم و خوابیدم و فیلم معروف "کینگ کونگ" را به اتفاق خانواده دیدم. در واقع ما دیشب به خانهی آقاجان آمدیم و سال را در اینجا تحویل کردیم. و ساعت پنج/شش غروب بود که به خانه آمدیم و بعد از کمی استراحت و مواجهشدن با ادکلنی که بابا خریده بود به خانهی عمو اینا عید دیدنی رفتیم و [آنجا] با آمدن خانوادههایی همچون: "ناهید خانم، هوشنگ، صابری و.." مواجه شدیم و بعد از رفتن مهمانها با نادر اینا و حامد اینا و منصور اینا و عمو اینا و خودمان که [سرجمع] سهتا ماشین میشدیم به خانهی عمو بختیار رفتیم. و راستی با فوت جناب آقای "زکریا مومنزاده فشخامی" که فردا تشییع جنازهاش است روبهرو شدیم.
دوم فروردین ۸۶:
امروز نادر و عمو و بابا از تشییع جنازه زکریا بازگشتند و نادر اینا و عمو اینا و ماهک اینا به خانهی ما آمدند و عمو به ما (سحر و من) نفری هزار تومان عیدی داد و شام خانهی ما ماند. و پس از دیدن فیلم "نارنیا" همگی به خانهی نادر اینا رفتیم و ماهک اینا هم آمده بودند.
من و سحر باهم دستهی "سونی پلیاستیشن" را گرفتیم [خریدیم].
نادر به من و سحر نفری یک کَرچ* هزاری داد!
*: کَرْچ در زبان گیلکی بهمعنای نو، جدید، تا نخورده یا دستنخورده است.
سوم فروردین ۸۵:
امروز هم سونی بازی کردم و سحر باز هم نِق زد! عمو سلیمان اینا و نادر اینا هم به خانهی ما آمدند و ما [بعدش] رفتیم خانهی آقاجون.
سوم فروردین ۸۶:
امروز ظهر ما تکرار فیلم نارنیا را دیدیم و به بازار رفتیم. [البته] قبلش من و سحر به [فروشگاه] ایلیا رفتیم و من سیدی [بازیهای کامپیوتری] "سگا، علائدین و کراش پنج" را خریدم و [بعدش] علی و زهرا و نادر به خانهی ما آمدند.
چهارم فروردین ۸۵:
ما خانهی آقاجونیم. قرار است فردا، نه نه امروز به خانه برویم [بازگردیم]. اما سحر نمیآید. [ما باید برگردیم] چون عمه سوری اینا میخوان بیان و من باشگاه [هم] دارم.
چهارم فروردین ۸۶:
من و سحر با هم به [فروشگاه] سائین رفتیم و سحر با هزار و چهارصد تومان بازی فکری "دیو و دلبر و پنج شاهزاده" را خرید و من نیز با سیصد تومان یک سیدی پلیاستیشن یک [با عنوان] "آکوجی شش لَبه" خریدم و بعد از آن خاله زهرا اینا آمدند و آبجی هم آمده بود و من و سحر و ملیکا با هم سونی بازی کردیم و با هم [با خانواده] شب به خانهی محمد عَمپسر* رفتیم و در آنجا بودیم که پسرخالهی مامان بهنام "جمشید" به آنجا نیز آمد و وقتی ما داشتیم میآمدیم [برمیگشتیم] او (عَمپسر) به من و سحر و ملیکا نفری هزار تومان داد. و در آخر باید بگویم که مامان اینا همه با هم از ساعت سه تا پنج بعد از ظهر به مراسم سوم زکریا رفته بودند.
*: عَمپسر در زبان گیلکی بهمعنای پسر عمو یا پسر عمه است.
پنجم فروردین ۸۵:
ما خانهایم. تازه! عمه سوری اینا هم آمدهاند. من سونی بازی میکنم.
بابا و مامان من را به [مطب] حاجیزاده بردند چون روی سینهام دانههای ریزی زده بود.
این هادی وقتی آمد [خانهی ما] انگار که زلزله آمده بود! من و جابر سونی بازی کردیم.
من به باشگاه رفتم اما استاد سر من کلاه گذاشته بود و [باشگاه] تعطیل بود.
پنجم فروردین ۸۶:
امروز صبح بود که بههمراه سحر و ملیکا دوبار به خرید رفتیم و من در دور اول دو عدد خَشگیر سیدی صد و پنجاه تومانی از [مغازه] موسیزاده خریدم و بههمراه بچهها در دور دوم یک فیلم ایرانی [به اسم] "زیر درخت هلو به کارگردانی ایرج طهماسب و حمید جبلی" را خریدم. و ظهر سفر (مهمانی) مامان اینا به علت سرفههای آبجی کنسل شد. و آبجی و خاله زهرا و البته سحر به همراهشان به خانهی آقاجان رفتند. و غروب ساعت پنج/پنج و نیم بود که بهرام بههمراه مریم (زنش) به خانهی ما آمدند و بهرام با من دو دست بازی فوتبال سونی بیست دقیقهای [با گزارشگری] عادل فردوسی پور زد که من در هر دست سه تا گل ناقابل به او زدم و وقتی داشتند میرفتند دَبه درآورد که "دستهات سفت است و بازار مشترک است" و از این شر و ور ها! و شام سینا زلزله اینا (رحمت و سهیلا و سینا) به خانهی ما آمدند و عمو سلیمان نیز تنهایی به خانهی ما آمد، البته با سَر و روی کِسِل و سرماخورده!
ششم فروردین ۸۵:
من و جابر سونی بازی کردیم و من که "Evil 3" را بلد نبودم [راز و رمزش را] به من یاد داد! آخیش...
ششم فروردین ۸۶:
من امروز کارهای زیادی انجام ندادم و فقط میتوانم بگویم که غروب با مامان به حمام رفتم و چِرک و چَکول را از خود دور کردم و بابا به همراه سوسیس بلغاری و نیم کیلو آجیل به خانه بازگشت و بدونِ [حضور] سحر امروز به یاد حرف شِرِک [شخصیت کارتونی] که میگفت "من از تنهایی خودم لذت میبرم!" افتادم.
نادر اینا نیز به تبریز رفتند و کلهری [همکلاسی] از کردستان به من زنگ زد.
هفتم فروردین ۸۵:
امروز هم سونی بازی کردم؛ با جابر. پسفردا به خانهی آقاجون میرویم. قرار است فردا آقاجون با دایی علی بیاید و آمپولش را بزند. اما از باشگاه بگویم [که] هیچکس نیامده بود! سرمو کلاه گذاشتند...
هفتم فروردین ۸۶:
من امروز به دکان رحیمی رفتم و پودر کیک رُشد (پرتقالی) خریدم و مامان کیک درست کرد. و بعد من و مامان به اتوشویی رفتیم تا مامان لباسهایش را بُخار دهد و بعد به کلوپ سر [خیابان] فکوری رفتیم و دو فیلم به نامهای "آهستهآهسته (هندی) و چهارشنبه سوری (ایرانی)" کرایه کردیم و نان هم خریدیم و بعد از شام کلهپاچه بار گذاشتیم و به خانهی حامد رفتیم و من عیدی نیز یک هزار تومانی گرفتم و مامان هم سهم سحر را گرفت. بله! امروز باران است و من به یاد آن شعر معروف فتحعلی اویسی افتادم:
"میزند باران به شیشه / مث [مثل] انگشت فرشته / دونهدونه [قطرهقطره] ریشهریشه [رشتهرشته] / خاطراتم همچو باران و ..."
یکم فروردین ۸۶:
امشب [امروز] سال تحویل شد درست ساعت سه و سی و هفت دقیقه. من تا ساعت دو شب بیدار ماندم و دیکر دوام نیاوردم و خوابیدم و فیلم معروف "کینگ کونگ" را به اتفاق خانواده دیدم. در واقع ما دیشب به خانهی آقاجان آمدیم و سال را در اینجا تحویل کردیم. و ساعت پنج/شش غروب بود که به خانه آمدیم و بعد از کمی استراحت و مواجهشدن با ادکلنی که بابا خریده بود به خانهی عمو اینا عید دیدنی رفتیم و [آنجا] با آمدن خانوادههایی همچون: "ناهید خانم، هوشنگ، صابری و.." مواجه شدیم و بعد از رفتن مهمانها با نادر اینا و حامد اینا و منصور اینا و عمو اینا و خودمان که [سرجمع] سهتا ماشین میشدیم به خانهی عمو بختیار رفتیم. و راستی با فوت جناب آقای "زکریا مومنزاده فشخامی" که فردا تشییع جنازهاش است روبهرو شدیم.
دوم فروردین ۸۶:
امروز نادر و عمو و بابا از تشییع جنازه زکریا بازگشتند و نادر اینا و عمو اینا و ماهک اینا به خانهی ما آمدند و عمو به ما (سحر و من) نفری هزار تومان عیدی داد و شام خانهی ما ماند. و پس از دیدن فیلم "نارنیا" همگی به خانهی نادر اینا رفتیم و ماهک اینا هم آمده بودند.
من و سحر باهم دستهی "سونی پلیاستیشن" را گرفتیم [خریدیم].
نادر به من و سحر نفری یک کَرچ* هزاری داد!
*: کَرْچ در زبان گیلکی بهمعنای نو، جدید، تا نخورده یا دستنخورده است.
سوم فروردین ۸۵:
امروز هم سونی بازی کردم و سحر باز هم نِق زد! عمو سلیمان اینا و نادر اینا هم به خانهی ما آمدند و ما [بعدش] رفتیم خانهی آقاجون.
سوم فروردین ۸۶:
امروز ظهر ما تکرار فیلم نارنیا را دیدیم و به بازار رفتیم. [البته] قبلش من و سحر به [فروشگاه] ایلیا رفتیم و من سیدی [بازیهای کامپیوتری] "سگا، علائدین و کراش پنج" را خریدم و [بعدش] علی و زهرا و نادر به خانهی ما آمدند.
چهارم فروردین ۸۵:
ما خانهی آقاجونیم. قرار است فردا، نه نه امروز به خانه برویم [بازگردیم]. اما سحر نمیآید. [ما باید برگردیم] چون عمه سوری اینا میخوان بیان و من باشگاه [هم] دارم.
چهارم فروردین ۸۶:
من و سحر با هم به [فروشگاه] سائین رفتیم و سحر با هزار و چهارصد تومان بازی فکری "دیو و دلبر و پنج شاهزاده" را خرید و من نیز با سیصد تومان یک سیدی پلیاستیشن یک [با عنوان] "آکوجی شش لَبه" خریدم و بعد از آن خاله زهرا اینا آمدند و آبجی هم آمده بود و من و سحر و ملیکا با هم سونی بازی کردیم و با هم [با خانواده] شب به خانهی محمد عَمپسر* رفتیم و در آنجا بودیم که پسرخالهی مامان بهنام "جمشید" به آنجا نیز آمد و وقتی ما داشتیم میآمدیم [برمیگشتیم] او (عَمپسر) به من و سحر و ملیکا نفری هزار تومان داد. و در آخر باید بگویم که مامان اینا همه با هم از ساعت سه تا پنج بعد از ظهر به مراسم سوم زکریا رفته بودند.
*: عَمپسر در زبان گیلکی بهمعنای پسر عمو یا پسر عمه است.
پنجم فروردین ۸۵:
ما خانهایم. تازه! عمه سوری اینا هم آمدهاند. من سونی بازی میکنم.
بابا و مامان من را به [مطب] حاجیزاده بردند چون روی سینهام دانههای ریزی زده بود.
این هادی وقتی آمد [خانهی ما] انگار که زلزله آمده بود! من و جابر سونی بازی کردیم.
من به باشگاه رفتم اما استاد سر من کلاه گذاشته بود و [باشگاه] تعطیل بود.
پنجم فروردین ۸۶:
امروز صبح بود که بههمراه سحر و ملیکا دوبار به خرید رفتیم و من در دور اول دو عدد خَشگیر سیدی صد و پنجاه تومانی از [مغازه] موسیزاده خریدم و بههمراه بچهها در دور دوم یک فیلم ایرانی [به اسم] "زیر درخت هلو به کارگردانی ایرج طهماسب و حمید جبلی" را خریدم. و ظهر سفر (مهمانی) مامان اینا به علت سرفههای آبجی کنسل شد. و آبجی و خاله زهرا و البته سحر به همراهشان به خانهی آقاجان رفتند. و غروب ساعت پنج/پنج و نیم بود که بهرام بههمراه مریم (زنش) به خانهی ما آمدند و بهرام با من دو دست بازی فوتبال سونی بیست دقیقهای [با گزارشگری] عادل فردوسی پور زد که من در هر دست سه تا گل ناقابل به او زدم و وقتی داشتند میرفتند دَبه درآورد که "دستهات سفت است و بازار مشترک است" و از این شر و ور ها! و شام سینا زلزله اینا (رحمت و سهیلا و سینا) به خانهی ما آمدند و عمو سلیمان نیز تنهایی به خانهی ما آمد، البته با سَر و روی کِسِل و سرماخورده!
ششم فروردین ۸۵:
من و جابر سونی بازی کردیم و من که "Evil 3" را بلد نبودم [راز و رمزش را] به من یاد داد! آخیش...
ششم فروردین ۸۶:
من امروز کارهای زیادی انجام ندادم و فقط میتوانم بگویم که غروب با مامان به حمام رفتم و چِرک و چَکول را از خود دور کردم و بابا به همراه سوسیس بلغاری و نیم کیلو آجیل به خانه بازگشت و بدونِ [حضور] سحر امروز به یاد حرف شِرِک [شخصیت کارتونی] که میگفت "من از تنهایی خودم لذت میبرم!" افتادم.
نادر اینا نیز به تبریز رفتند و کلهری [همکلاسی] از کردستان به من زنگ زد.
هفتم فروردین ۸۵:
امروز هم سونی بازی کردم؛ با جابر. پسفردا به خانهی آقاجون میرویم. قرار است فردا آقاجون با دایی علی بیاید و آمپولش را بزند. اما از باشگاه بگویم [که] هیچکس نیامده بود! سرمو کلاه گذاشتند...
هفتم فروردین ۸۶:
من امروز به دکان رحیمی رفتم و پودر کیک رُشد (پرتقالی) خریدم و مامان کیک درست کرد. و بعد من و مامان به اتوشویی رفتیم تا مامان لباسهایش را بُخار دهد و بعد به کلوپ سر [خیابان] فکوری رفتیم و دو فیلم به نامهای "آهستهآهسته (هندی) و چهارشنبه سوری (ایرانی)" کرایه کردیم و نان هم خریدیم و بعد از شام کلهپاچه بار گذاشتیم و به خانهی حامد رفتیم و من عیدی نیز یک هزار تومانی گرفتم و مامان هم سهم سحر را گرفت. بله! امروز باران است و من به یاد آن شعر معروف فتحعلی اویسی افتادم:
"میزند باران به شیشه / مث [مثل] انگشت فرشته / دونهدونه [قطرهقطره] ریشهریشه [رشتهرشته] / خاطراتم همچو باران و ..."
نظرات
ارسال یک نظر