پست‌ها

نمایش پست‌ها از اوت, ۲۰۱۹

حدیث

توی کوچه‌ی ما، فقط چهارتا خونواده زندگی می‌کردن که دخترهاشون هم‌سن من و سهند و حبیب و امیر بودن. دوتا از دخترها، همسایه‌ی روبه‌رویی ما بودن. "حدیث" خواهر بزرگتر بود؛ موهای پرپشت قهوه‌ای رنگ و ابروهای نسبتاً پیوسته‌ای داشت، لبخندهاش آدم رو اغوا می‌کرد و اصلاً شبیه خواهرش زشت نبود. یادمه تنها دلیل من برای تحمل کردن موزیک‌ویدئوهای لیلا فروهر، شباهتی بود که چهره‌ی حدیث به این خواننده داشت. بعدازظهرها همه رو جمع می‌کردم و جلوی خونه‌مون فوتبال بازی می‌کردیم. نیم‌ساعت که می‌گذشت، حدیث پنجره‌ی آشپزخونه‌شون که رو به کوچه بود رو وا می‌کرد و به ما نگاه می‌کرد. و کافی بود که هرکدوم از ما متوجه بشیم که مورد نظاره‌ش قرار گرفتیم، یک حرکاتی از ما سر می‌زد که اصلاً بیا و ببین! خنجر فرو می‌کردیم توی کُس فیل و دو دستی می‌کوبیدیم توی کونِ ببر مُرده. امیر همکلاسی من بود و از دوتا خیابون بالاتر از ما برای بازی می‌اومد. همیشه هم لباس بیرون تنش بود و نسبت به ما که گرمکن می‌پوشیدیم خوشتیپ به‌نظر می‌رسید. یادمه یه روز من و سهند (که به‌قول عباس قادری: رقیب هم بودیم) تصمیم گرفتیم مستقیماً از خودِ حدیث

شماره‌ ۲۷

‏آفتاب مستقیماً به بدنه‌ی آهنیِ دوتا بچه‌ای که در حال صحبت‌کردن بودن می‌تابید. سوال همیشگی، از سمت کسی‌که سطح جوشکاری شده‌ی جمجمه‌ی فلزیش [که بر اثر یک تعمیر جزئی ایجاد شده بود] به‌چشم می‌اومد مطرح شد: "تو فکر می‌کنی هنوز انسان‌ها وجود دارن؟". ‏"شماره‌ی ۲۷" که وظیفه‌ش مراقبت از بچه‌ها و خونه بود، سطل دسته‌داری که پر از روغن سوخته بود رو کوبید به زمین : "جفتتون خوب می‌دونید که این چیزها هیچ‌وقت وجود نداشته‌ن." و رو کرد به بچه‌‌ای که سوال کرده بود: "تو که دلت نمی‌خواد آفتاب باعثِ یه تعمیر اساسی دیگه بشه؟". و بچه‌ها رفتن. ‏بچه‌ها به اطاقی که بین‌شون مشترک بود برگشتن و فکر کردن که "شماره‌ی ۲۷" اونقدر مشغول به کار نظافته که فعلاً توی خونه پیداش نمی‌شه. صدای ناآشنایی [که در دنیای آدم‌ها به‌عنوان "سُرفه" شناخته می‌شه] اون‌ها رو به پشت پنجره‌ی اطاق کشوند. یک "انسان" توی حیاط پشتی بود. ‏بچه‌ی آهنی کوچک‌تر به اون‌یکی گفت: "بِ بِ به قطره‌قطره روغن‌سوخته‌هایی که یواشکی نوشیدیم قسم، این یه آدمه!". بچه‌ی بزرگتر [در ح