مارمولک
خیلی وقت پیشها، بچه تر که بودم وقتی یه نفر راجع به اینکه قراره در آینده چه غلطی تو این دنیا بکنم میپرسید، سریعاً میگفتم میخوام کارگردان بشم (چقدر هم فیلمنامه های کوتاه نوشته بودم!)
بابام نقاش ساختمونه؛ همون وقتها عینِ کَره ی بادوم زمینی میچسبیدم به بابام که تورو جونِ ملکه الیزابت منم با خودت ببر سر کار. بابا همیشه با این لایحه موافق بود اما هر دفعه این مامان بود که عینِ یه سِناتُورِ متعصب میومد و کلاً طرح و لایحه و همه ی بلیطای رفتن همراه بابامو پاره میکرد!
خلاصه، یه روز بعد از اینکه مامان و بابا عینِ ملّی شدن صنعت نفت داشتن در رابطه با حضور بنده ی حقیر تو محل کار بابا، دیالکتیک میکردن، این بابا بود که عینِ مرحوم مُصدّق، بنده رو به رسمیت شناسوند و بلاخره مجوز حضور ما تصویب شد!
اون روزها بابا داشت تو ساختمون داخلیِ سازمان تبلیغات اسلامی کار میکرد. منم احساس میکردم قراره بریم یهجایی مثل واتیکان، بین کلی آدم مذهبی که یکهو ممکنه از من درباره ی اینکه کَفَن میّت چند تیکه س یا اینکه دیوارهای جهنم هم نیاز به رنگ آمیزی دارن یا نه سوال کنن!
با کلی استرس، خلاصه وارد اونجا شدم. جایی که بابا مشغول بود تو اون روز، اطاقِ معاون سازمان بود؛ یه اطاق نسبتاً بزرگِ بدون وسایل که دوتا پنجره ش مُشرِف به خیابون کناری ساختمون بود. یادم نمیاد چه فصلی بود اما بویِ تینر و رنگِ تازه و عکسِ اخموی امام رو دیوار، کلاً دست به دست هم داده بودن که هوا یه نَموره سرد بشه!
اواسطِ کار بود که من ساکت و بی حوصله نشسته بودم رو صندلی داشتم کار بابارو نظاره میکردم، آقای معاون که یه روحانیِ جوان بود عینِ پاپ فرانسیس نازل شد؛ یه خسته نباشید به بابا گفت و با خنده اومد با من دست داد و گفت : "به به! آقازاده! اسمِ شریف؟" بابام پیش دستی کرد و گفت : "محمدرضا!" آخونده گفت : "به به چه اسم مبارکی! اگه بزرگ شدی میخوای چیکاره بشی؟" ایندفعه بابا ساکت موند و همونطور که کاردَک دستش بود خیره شد به من..
آروم با صدای لرزون گفتم : کا..کارگرداان..
حاج آقا که انگار اسید سولفوریکِ غیرِ رقیق شده روش ریخته بودن، چشاش گرد شد و گفت: "چی؟" بلند تر گفتم: کارگردان! گفت: "آهان! فکر کردم میگی کارگر، میخواستم بزنم تو گوشِت!" بعد با خنده گفت : "چیه نکنه میخوای فیلم مارمولک بسازی؟" و با بابام شروع کردن به قهقههزدن.
اینکه بعداً سرِ انتخاب رشته، بابام گفت: پسر جان! برو دنبال نان که خربزه آب است و رفتم تجربی، بماند؛ اما واقعاً الآن عجیب دوس دارم برگردم به همون روزها و یه مُستند از یه مارمولک بسازم تا نشون بدم مارمولکها موجوداتِ خطرناکی نیستن؛ تازه وقتی دُم شونو قطع کنی بازم زنده میمونن. البته مدیونید اگه فکر کنید مستند، خطرناک تر از یه فیلمه؛ حتی شما دشمنِ عزیز!
بابام نقاش ساختمونه؛ همون وقتها عینِ کَره ی بادوم زمینی میچسبیدم به بابام که تورو جونِ ملکه الیزابت منم با خودت ببر سر کار. بابا همیشه با این لایحه موافق بود اما هر دفعه این مامان بود که عینِ یه سِناتُورِ متعصب میومد و کلاً طرح و لایحه و همه ی بلیطای رفتن همراه بابامو پاره میکرد!
خلاصه، یه روز بعد از اینکه مامان و بابا عینِ ملّی شدن صنعت نفت داشتن در رابطه با حضور بنده ی حقیر تو محل کار بابا، دیالکتیک میکردن، این بابا بود که عینِ مرحوم مُصدّق، بنده رو به رسمیت شناسوند و بلاخره مجوز حضور ما تصویب شد!
اون روزها بابا داشت تو ساختمون داخلیِ سازمان تبلیغات اسلامی کار میکرد. منم احساس میکردم قراره بریم یهجایی مثل واتیکان، بین کلی آدم مذهبی که یکهو ممکنه از من درباره ی اینکه کَفَن میّت چند تیکه س یا اینکه دیوارهای جهنم هم نیاز به رنگ آمیزی دارن یا نه سوال کنن!
با کلی استرس، خلاصه وارد اونجا شدم. جایی که بابا مشغول بود تو اون روز، اطاقِ معاون سازمان بود؛ یه اطاق نسبتاً بزرگِ بدون وسایل که دوتا پنجره ش مُشرِف به خیابون کناری ساختمون بود. یادم نمیاد چه فصلی بود اما بویِ تینر و رنگِ تازه و عکسِ اخموی امام رو دیوار، کلاً دست به دست هم داده بودن که هوا یه نَموره سرد بشه!
اواسطِ کار بود که من ساکت و بی حوصله نشسته بودم رو صندلی داشتم کار بابارو نظاره میکردم، آقای معاون که یه روحانیِ جوان بود عینِ پاپ فرانسیس نازل شد؛ یه خسته نباشید به بابا گفت و با خنده اومد با من دست داد و گفت : "به به! آقازاده! اسمِ شریف؟" بابام پیش دستی کرد و گفت : "محمدرضا!" آخونده گفت : "به به چه اسم مبارکی! اگه بزرگ شدی میخوای چیکاره بشی؟" ایندفعه بابا ساکت موند و همونطور که کاردَک دستش بود خیره شد به من..
آروم با صدای لرزون گفتم : کا..کارگرداان..
حاج آقا که انگار اسید سولفوریکِ غیرِ رقیق شده روش ریخته بودن، چشاش گرد شد و گفت: "چی؟" بلند تر گفتم: کارگردان! گفت: "آهان! فکر کردم میگی کارگر، میخواستم بزنم تو گوشِت!" بعد با خنده گفت : "چیه نکنه میخوای فیلم مارمولک بسازی؟" و با بابام شروع کردن به قهقههزدن.
اینکه بعداً سرِ انتخاب رشته، بابام گفت: پسر جان! برو دنبال نان که خربزه آب است و رفتم تجربی، بماند؛ اما واقعاً الآن عجیب دوس دارم برگردم به همون روزها و یه مُستند از یه مارمولک بسازم تا نشون بدم مارمولکها موجوداتِ خطرناکی نیستن؛ تازه وقتی دُم شونو قطع کنی بازم زنده میمونن. البته مدیونید اگه فکر کنید مستند، خطرناک تر از یه فیلمه؛ حتی شما دشمنِ عزیز!
نظرات
ارسال یک نظر