گوز وقتِ نماز آید!

شروعِ تابستان سال ۸۰ بود.
امتحانات ثلث سوم تموم شده بود و به خونه ی جدیدمون اومده بودیم. اولین خونه ای که خلاصه تونسته بودیم بعد از چندین سال اجاره نشینی بخریمش. تقریباً میشه گفت که پَسرفت کرده بودیم(چون نسبت به محله ی قبلی، پایین تر بود) ولی خب همین که خونه مال خودمون بود، به همه ی ایراد هاش می چربید!
به محض مستقل شدن و آشنایی با محله ی جدید، والدینم تصمیم به ثبت نام من در نزدیک ترین باشگاه ورزشی گرفتن.
مجموعه ای که مسیرش به واسطه ی یه باغ به خونه ی ما متصل میشد و حدوداً ده دقیقه با ما فاصله داشت.
عصر یکی از روز های گرم تابستانی، به اتفاق مامان به قسمتِ مدیریت باشگاه، برای ثبت نام رفتیم. این قسمت شامل یه اطاقک میشد که از پنجره ی کوچیکش میشد سالن تمرینات رو دید زد؛ بزرگ و کوچیک مشغول تمرینات رزمی بودن.
اصلاً خوشم نیومد!
با استناد به جمله ی بابام، حق انتخاب ازم سلب شده بود، که گفته بود: ((یه الف بچه چی میفهمه؟ ورزش مثلِ ازدواجه. عروسی کن، علاقه به مرور زمان بوجود میاد.))
و حقیقتاً اگه هم حق انتخاب داشتم، از هیچکدوم اون ورزش ها خوشم نمیومد. احساس میکردم مسئولیتم این نیس و من برای این کارا ساخته نشدم.
رشته ی ورزشیِ من، با این پرسشِ مادرم عین یه گناهِ نکرده افتاد گردنم:
((کدوم استاد مطمئن تره؟)) و آقای "خرد مند" با جوابِ: ((حاج آقا رضازاده، گوجوریو کاراته))، "عقدنامه" ی منو امضا کرد.
ایندفعه، آش و خورده بودم، دهنمم سوخته بود.
در اولین فرصت، لباس و لوازم مورد نیاز تهیه شد و این تمثالِ "استرس و خجالت" عازم تبعید شدن به سرزمین های بیگانه شد.
خجالت، استرس، عدم علاقه و استعداد، هربار یه مشت محکم میشدن و به هیبتِ "جودان زوکی" بر من ظهور میکردن و بعد از هر جلسه منو با دماغ پر از خون که تو هر دوتا سوراخش پنه فرو شده بود، به خونه میفرستادن.
به واسطه ی سن کم، جثه ی کوچیک و کم رو بودنم، همیشه مورد آزار قرار میگرفتم و تمام اوقات در باشگاه تحقیر میشدم.
کلاس ما سه تا ارشد داشت؛ یکی از ارشد های ما آقای غفاری بود. حدود بیست و شیش سال سن داشت، چهره ش خشن و تیره رنگ بود، گچکاری میکرد، حقیقتاً زورش زیاد بود و بی رحمی هاش سن و سال نمیشناخت و جلسه هایی که استاد نبود، تمام وقت رو صرفِ بدنسازی رزمی میکرد.
خلاصه اون روزی که باید نمی اومد، اومد و جلسه ای که استاد باید می اومد، نیومد! (و اتفاق افتاد)
از تمریناتِ مخصوص آقای غفاری برای محکم شدن شکم و بالا رفتن سطح استقامت، این بود که همه ی ما باید به پشت می خوابیدیم و پاهامونو به اندازه ای که با سطح زمین زاویه ی ۴۵ درجه تشکیل میداد بالا می آوردیم. در نهایت، ایشون در همون حالت با پاشنه ی پا به "زیر هشتِ" تک تک ما ضربه ی محکمی میزد و چندین ثانیه روی شکم هرکسی می ایستاد.
"زمان" که همیشه در باشگاه برای من هر ثانیه ش اندازه ی یکسال میگذشت، تو این اوقات، تمام هورمون های سرعت رو بلعیده بود و آقای غفاری رو بیش از هر لحظه ای به من نزدیک میکرد. این تمرین استقامتی، خودشو به همه تحمیل میکرد و حالا نوبت من بود!
با اولین ضربه ی پاشنه تو شکمم، احساس کردم چیزی مث یه "خلاء" رو حامله شدم؛ ضربه ی دوم، محکم تر از هر دفعه ای روی خلاء ای که آبستن بودم فرود اومد و زوزه ی بادِ معده م، کلّ سالن رو از آنِ خودش کرد!
یک لحظه تمام دنیا دست از کاراش کشید و بُهت زده نگام کرد!
صدای خنده ها رو نمی شنیدم و فقط از حالت صورت ها متوجه میشدم که سوژه خنده ی ریز و درشت شدم. دنیای اطرافم مُبهم شده بود و صدای بابام تو مغزم می پیچید: "بدبختی که باز آید، گوز وقت نماز آید"
تمام بدنم گرم شده بود!
موهای بدنم سیخ شده بودن، ولی ایندفعه به داخل!
بدون این که به چیز دیگه ای فکر کنم، لباسامو عوض کردم و بدون این که به پشت سرم نگاه کنم دویدم به سمت خونه. تمام مسیرو هق هق زدم؛ من تمامِ آخرین چیزایی که یه "لوزِر" میتونست حفظ کنه رو یک شبه از دست داده بودم. شایدم دست به دست داده بودم، داده بودم دست افرادیکه قرار بود از اون به بعد بیشتر تحقیرم کنن.

هنوزم بعضی شب ها که مسیرم از همون باغ میگذره، تو سکوت و جاده ی مه گرفته ش انگار یه بچه ی هفت/هشت ساله و ساک به دست(چقد هم شبیه به خودم) با سرعت از کنارم رد میشه.
اگه یکم دقت کنم میتونم اولین خاطره ی له شدن یه انسان رو از تو نگاهش بفهمم!


نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

Legend of the old woman & the fox

حدیث

خود درگیری(بررسی تعاریفِ مرتبط و غیر مرتبط)