حدیث
توی کوچهی ما، فقط چهارتا خونواده زندگی میکردن که دخترهاشون همسن من و سهند و حبیب و امیر بودن. دوتا از دخترها، همسایهی روبهرویی ما بودن. "حدیث" خواهر بزرگتر بود؛ موهای پرپشت قهوهای رنگ و ابروهای نسبتاً پیوستهای داشت، لبخندهاش آدم رو اغوا میکرد و اصلاً شبیه خواهرش زشت نبود. یادمه تنها دلیل من برای تحمل کردن موزیکویدئوهای لیلا فروهر، شباهتی بود که چهرهی حدیث به این خواننده داشت. بعدازظهرها همه رو جمع میکردم و جلوی خونهمون فوتبال بازی میکردیم. نیمساعت که میگذشت، حدیث پنجرهی آشپزخونهشون که رو به کوچه بود رو وا میکرد و به ما نگاه میکرد. و کافی بود که هرکدوم از ما متوجه بشیم که مورد نظارهش قرار گرفتیم، یک حرکاتی از ما سر میزد که اصلاً بیا و ببین! خنجر فرو میکردیم توی کُس فیل و دو دستی میکوبیدیم توی کونِ ببر مُرده.
امیر همکلاسی من بود و از دوتا خیابون بالاتر از ما برای بازی میاومد. همیشه هم لباس بیرون تنش بود و نسبت به ما که گرمکن میپوشیدیم خوشتیپ بهنظر میرسید. یادمه یه روز من و سهند (که بهقول عباس قادری: رقیب هم بودیم) تصمیم گرفتیم مستقیماً از خودِ حدیث بپرسیم که کدوم ما رو دوست داره. اون هم بهخاطر اینکه حال جفتمون رو بگیره، گفته بود: "اون پیرهن آبیه رو دوست دارم" و خزیده بود تو آشپزخونه؛ اونروز امیر لباس آبیکمرنگ تنش بود. چقدر عصبانی شده بودیم و به خاطر حسادت، امیر رو از کوچه [موقتاً] انداخته بودیم بیرون.
چند(؟)شنبهی گذشته بود که به یادش افتادم و از اونجا که یقین داشتم اکثر انسانها اینستاگرام دارن، اسمش رو به انگلیسی جستجو کردم. تقریباً از پیدا کردنش نا امید شده بودم که صفحهش رو پیدا کردم. اندازهی دنبالکنندههاش کمتر از صدنفر بودن و بهعلت شخصی بودن، قفل بود و نمیشد عکسهاش رو نگاه کرد. توی عکسی که روی نمایهش بود، اثری از لبخندهای اغوا کننده نبود. موهاش رنگ خیلی روشنی داشت و روی ساعد دستی که باهاش "سلفی" گرفته بود، خالکوبی داشت.
"خیابان خزان، کوچهی آبان، پلاک سی. کارما. هشدار که آرامش ما را نخراشی." [اینها رو روی قسمتِ معرفی صفحهش میخوندم.]
بهش پیام دادم: "سلاااام. خوبی؟ شناختی؟". بعد از چند دقیقه پیام داد: "slm. Are". ادامه دادم: "میدونی چقدر دلم تنگ شده برات؟". خوند و جواب نداد. چند دقیقه صبر کردم، جوابی نگرفتم. چند ساعت صبر کردم، به گمان اینکه چون متعجب شده بعد از حدود ده سال داریم همصحبت میشیم، هنوز جواب مناسبی پیدا نکرده. صبرم تموم شد، صفحهی پیامها رو refresh کردم. حدیث من رو "block" کرده بود.
امیر همکلاسی من بود و از دوتا خیابون بالاتر از ما برای بازی میاومد. همیشه هم لباس بیرون تنش بود و نسبت به ما که گرمکن میپوشیدیم خوشتیپ بهنظر میرسید. یادمه یه روز من و سهند (که بهقول عباس قادری: رقیب هم بودیم) تصمیم گرفتیم مستقیماً از خودِ حدیث بپرسیم که کدوم ما رو دوست داره. اون هم بهخاطر اینکه حال جفتمون رو بگیره، گفته بود: "اون پیرهن آبیه رو دوست دارم" و خزیده بود تو آشپزخونه؛ اونروز امیر لباس آبیکمرنگ تنش بود. چقدر عصبانی شده بودیم و به خاطر حسادت، امیر رو از کوچه [موقتاً] انداخته بودیم بیرون.
چند(؟)شنبهی گذشته بود که به یادش افتادم و از اونجا که یقین داشتم اکثر انسانها اینستاگرام دارن، اسمش رو به انگلیسی جستجو کردم. تقریباً از پیدا کردنش نا امید شده بودم که صفحهش رو پیدا کردم. اندازهی دنبالکنندههاش کمتر از صدنفر بودن و بهعلت شخصی بودن، قفل بود و نمیشد عکسهاش رو نگاه کرد. توی عکسی که روی نمایهش بود، اثری از لبخندهای اغوا کننده نبود. موهاش رنگ خیلی روشنی داشت و روی ساعد دستی که باهاش "سلفی" گرفته بود، خالکوبی داشت.
"خیابان خزان، کوچهی آبان، پلاک سی. کارما. هشدار که آرامش ما را نخراشی." [اینها رو روی قسمتِ معرفی صفحهش میخوندم.]
بهش پیام دادم: "سلاااام. خوبی؟ شناختی؟". بعد از چند دقیقه پیام داد: "slm. Are". ادامه دادم: "میدونی چقدر دلم تنگ شده برات؟". خوند و جواب نداد. چند دقیقه صبر کردم، جوابی نگرفتم. چند ساعت صبر کردم، به گمان اینکه چون متعجب شده بعد از حدود ده سال داریم همصحبت میشیم، هنوز جواب مناسبی پیدا نکرده. صبرم تموم شد، صفحهی پیامها رو refresh کردم. حدیث من رو "block" کرده بود.
نظرات
ارسال یک نظر