برف
چندروزی میشه که ساعت خوابم متعادل شده و طبق منوال گذشته زود میخوابم. البته هنوز دیر پا میشم و احتمالاً این عمدیه چون هنوز نتونستم انرژی کافی رو برای زود پاشدن ذخیره کنم. این یادداشت رو مینویسم چون از معدود دفعاتیه که خواب دیشبم تا این موقع از روز به یادم مونده.
دیشب همین که در جدال همیشگی با بالشت و متکا پیروز شدم، لحاف رو لای دوتا پاهام جا دادم و به این فکر کردم که چی میشد این ابلهای ارشاد که به آموزشگاه گیر دادهن تا کلاس ها تفکیک جنسیتی بشن، از خیر و شرّ تصمیمشون بگذرن تا حداقل بشه با جوّ گرم کلاس ها آروم آروم به زندگی برگشت.
پهلو به پهلو شدم؛ گوشی قدیمیم رو دیدم. شارژش داشت تموم می شد و چراغ می زد. شارژرشو متصل کردم و گذاشتم شارژ بشه. تمام دیروز رو مشغول کند و کاو خاطرات بودم توش. یه چشمم به تاریخ عکس های قدیمی بود، یه چشمم به سایتی که تاریخ ها رو از میلادی به شمسی تبدیل می کرد. دوباره پهلو به پهلو شدم. مشکل فقط کلاس ها نیست، اونا میخوان اساتید رو هم تفکیک جنسیت کنن. این استاد خوب و دلسوزمون رو می خوان بذارن کنار و در عوضش اون یارویی که موقع عکس گرفتن شکمش رو میده داخل تا لاغر بیفته رو برامون در نظر گرفتهن. احتمالاً از این به بعد باید در جواب سوال "استاد؟"، به جای "جانم"، "سوالاتتون رو بذارید آخر کلاس" رو بشنوم. اندوهگین بودم، خیلی. باران شدیدی همراه با رعد و برق های نامنظم شروع شده بود و من با این احوالات به خواب رفتم.
توی خواب، خودم رو داخل محوطهی حیاط آموزشگاه پیدا کردم. البته ما هیچ وقت حیاط نداشتهایم و احتمالاً این تصویر، محصول مرور خاطرات آموزشگاهِ نُه سال پیش بود که توی گالری گوشی قدیمی بهش برخورده بودم.
جالب بود که تمام تصاویر خواب رو داشتم به رنگ قرمز می دیدم. آسمون، رنگ خون بود. گلدون های کنار نردههای پلکان، پنجرههای آموزشگاه، لباس آدمها و حنی رنگ موهاشون هم قرمز بود! فکر کنم دلیل این رنگ قرمز به صبح دیروز مرتبط میشد. چونکه دیروز صبح، بعد از خوردن اون شکلات مزخرف، پوست قرمزشو گرفتم جلوی چشم راستم و از پنجرهی آشپزخونه، از اول تا آخر کوچه رو نگاه انداختنم و به این نتیجه رسیده بودم که چه باحال بود اگه می شد تا ابد همه جا رو اینطوری قرمز دید.
در ادامهی این خواب، دیدم که ناگهان شخصی دوان دوان خودش رو به یه بلندی رسوند و ندا سر داد: "چه نشسته اید؟! غمتون نباشه که اون اوضاع منحوس تفکیک جنسیتی مُنتفیه و اگه لازم باشه بدون مجوز ارشاد به کارمون ادامه می دیم!". بعد از این نطق امیدوارانه، استاد عزیزم رو دیدم. طبق معمول، لیست حضور غیاب توی دست چپش، آستین های مانتوش رو تا زده بود و لبخند می زد. همون کفش سیاه براق هم پاش بود و جوراب کوتاهی که تا روی قوزکها رو می پوشوند. قسمت پایینی مقنعهش طبق معمول چروکیده بود و گواه این بود که وقتی توی آموزشگاه میآد، مجبور می شه دست بندازه توی کیفش و مقنعه ی لعنتی رو با شال عوض کنه. این هیبت رو هیچ وقت به رنگ قرمز حتی تصور هم نکرده بودم و باید اعتراف کنم که جذاب تر از همیشه بود. در همین گیر و دار، برف شروع به باریدن کرد. همینطور که دونه های سفید، درشت تر می شدن، تصاویر این رویا از رنگ قرمز به بی رنگی میل کردند و استاد عزیزمون هم محو شد.
مبهوت و غم زده بیدار شدم. صدای شدت باران، ترسناک جلوه می کرد. بی خوابی به سرم زده بود و درمانده بودم. گوشی رو برداشتم و "تعبیر خواب" رو گوگل کردم تا کمی سرگرم بشم و از اندوه رهایی پیدا کنم. توی موضوعات، "برف" رو سرچ کردم. متنی از کسی (؟) اومد: "برف به خواب دیدن، غم و اندوه و عذاب است".
دیشب همین که در جدال همیشگی با بالشت و متکا پیروز شدم، لحاف رو لای دوتا پاهام جا دادم و به این فکر کردم که چی میشد این ابلهای ارشاد که به آموزشگاه گیر دادهن تا کلاس ها تفکیک جنسیتی بشن، از خیر و شرّ تصمیمشون بگذرن تا حداقل بشه با جوّ گرم کلاس ها آروم آروم به زندگی برگشت.
پهلو به پهلو شدم؛ گوشی قدیمیم رو دیدم. شارژش داشت تموم می شد و چراغ می زد. شارژرشو متصل کردم و گذاشتم شارژ بشه. تمام دیروز رو مشغول کند و کاو خاطرات بودم توش. یه چشمم به تاریخ عکس های قدیمی بود، یه چشمم به سایتی که تاریخ ها رو از میلادی به شمسی تبدیل می کرد. دوباره پهلو به پهلو شدم. مشکل فقط کلاس ها نیست، اونا میخوان اساتید رو هم تفکیک جنسیت کنن. این استاد خوب و دلسوزمون رو می خوان بذارن کنار و در عوضش اون یارویی که موقع عکس گرفتن شکمش رو میده داخل تا لاغر بیفته رو برامون در نظر گرفتهن. احتمالاً از این به بعد باید در جواب سوال "استاد؟"، به جای "جانم"، "سوالاتتون رو بذارید آخر کلاس" رو بشنوم. اندوهگین بودم، خیلی. باران شدیدی همراه با رعد و برق های نامنظم شروع شده بود و من با این احوالات به خواب رفتم.
توی خواب، خودم رو داخل محوطهی حیاط آموزشگاه پیدا کردم. البته ما هیچ وقت حیاط نداشتهایم و احتمالاً این تصویر، محصول مرور خاطرات آموزشگاهِ نُه سال پیش بود که توی گالری گوشی قدیمی بهش برخورده بودم.
جالب بود که تمام تصاویر خواب رو داشتم به رنگ قرمز می دیدم. آسمون، رنگ خون بود. گلدون های کنار نردههای پلکان، پنجرههای آموزشگاه، لباس آدمها و حنی رنگ موهاشون هم قرمز بود! فکر کنم دلیل این رنگ قرمز به صبح دیروز مرتبط میشد. چونکه دیروز صبح، بعد از خوردن اون شکلات مزخرف، پوست قرمزشو گرفتم جلوی چشم راستم و از پنجرهی آشپزخونه، از اول تا آخر کوچه رو نگاه انداختنم و به این نتیجه رسیده بودم که چه باحال بود اگه می شد تا ابد همه جا رو اینطوری قرمز دید.
در ادامهی این خواب، دیدم که ناگهان شخصی دوان دوان خودش رو به یه بلندی رسوند و ندا سر داد: "چه نشسته اید؟! غمتون نباشه که اون اوضاع منحوس تفکیک جنسیتی مُنتفیه و اگه لازم باشه بدون مجوز ارشاد به کارمون ادامه می دیم!". بعد از این نطق امیدوارانه، استاد عزیزم رو دیدم. طبق معمول، لیست حضور غیاب توی دست چپش، آستین های مانتوش رو تا زده بود و لبخند می زد. همون کفش سیاه براق هم پاش بود و جوراب کوتاهی که تا روی قوزکها رو می پوشوند. قسمت پایینی مقنعهش طبق معمول چروکیده بود و گواه این بود که وقتی توی آموزشگاه میآد، مجبور می شه دست بندازه توی کیفش و مقنعه ی لعنتی رو با شال عوض کنه. این هیبت رو هیچ وقت به رنگ قرمز حتی تصور هم نکرده بودم و باید اعتراف کنم که جذاب تر از همیشه بود. در همین گیر و دار، برف شروع به باریدن کرد. همینطور که دونه های سفید، درشت تر می شدن، تصاویر این رویا از رنگ قرمز به بی رنگی میل کردند و استاد عزیزمون هم محو شد.
مبهوت و غم زده بیدار شدم. صدای شدت باران، ترسناک جلوه می کرد. بی خوابی به سرم زده بود و درمانده بودم. گوشی رو برداشتم و "تعبیر خواب" رو گوگل کردم تا کمی سرگرم بشم و از اندوه رهایی پیدا کنم. توی موضوعات، "برف" رو سرچ کردم. متنی از کسی (؟) اومد: "برف به خواب دیدن، غم و اندوه و عذاب است".
نظرات
ارسال یک نظر