شماره ۲۷
"شمارهی ۲۷" که وظیفهش مراقبت از بچهها و خونه بود، سطل دستهداری که پر از روغن سوخته بود رو کوبید به زمین : "جفتتون خوب میدونید که این چیزها هیچوقت وجود نداشتهن." و رو کرد به بچهای که سوال کرده بود: "تو که دلت نمیخواد آفتاب باعثِ یه تعمیر اساسی دیگه بشه؟". و بچهها رفتن. بچهها به اطاقی که بینشون مشترک بود برگشتن و فکر کردن که "شمارهی ۲۷" اونقدر مشغول به کار نظافته که فعلاً توی خونه پیداش نمیشه. صدای ناآشنایی [که در دنیای آدمها بهعنوان "سُرفه" شناخته میشه] اونها رو به پشت پنجرهی اطاق کشوند. یک "انسان" توی حیاط پشتی بود. بچهی آهنی کوچکتر به اونیکی گفت: "بِ بِ به قطرهقطره روغنسوختههایی که یواشکی نوشیدیم قسم، این یه آدمه!". بچهی بزرگتر [در حالتیکه چهرهش بیانگرِ هیجان ناشی از این اتفاق بود] گفت: "این بهترین فرصته! باید بهش نزدیک بشیم و برای این کار باید شمارهی ۲۷ رو از کار بیاندازیم".
پایین پنجره، توی حیاط پشتی، همون موجودی ایستاده بود که بچهها یقین داشتن یه آدمه. اون موجود داشت مسیر کوتاه و مشخصی رو با عجله قدم میزد و چیزی توی دستهاش دود میکرد. این دود برای بچهها شبیه همون چیزی بود که وقتی پدرشون از کار برمیگشت از جمجمهی فلزیش بیرون میزد.
صدای بالا اومدن شمارهی۲۷ از پلهها، لحظه به لحظه واضحتر میشد. توی هالِ طبقهی بالا، ژنراتوری بود که شمارهی۲۷ در بین کارهای سنگین روزانه، خودش رو با اون شارژ میکرد. بچهها تصمیم گرفتن که حین عملیات شارژ شدن، با قطع کردن سیستم ژنراتور، نظافتچیِ آهنی رو برای مدتی متوقف کنن. چندلحظه بعد، وقتی که خدمتکارِ آهنی برای شارژ شدن آماده شده بود، متوجه شد که موقع بالا اومدن از پلهها سطل دستهدار رو جا گذاشته. همین که برگشت تا از پلهها پایین بیاد، بچهی بزرگتر پیشدستی کرد و شمارهی۲۷ رو از پشتسر هل داد. در کسری از ثانیه، هیبت آهنین سقوط کرد و نقش زمین شد. این چیزی نبود که اونها میخواستن ولی بهنظر میرسید که برای نزدیکشدن به چیزیکه همیشه دربارهش خیالبافی میکردن ارزشش رو داشته. با ترس از پلهها پایین اومدن. نظافتچی فلزی آسیب دیده بود و از دهنش روغن سیاه بیرون میاومد. درِ چوبی صدایی خورد و بچهها دیدن که انسان وارد خونه شد.
اون دوتا جسم فلزی کوچیک قبل از اینکه بتونن اون موجودیکه انسان فرض میکردنش و برای رویارویی باهاش "شمارهی ۲۷" رو از کار انداخته بودن رو از نزدیک ببینن، احساس کردن که نمیتونن حرکت کنن. دست و پاهای آهنی و کودکانهشون از کار افتاده بود و چشمهای الکترونیکیشون فقط تصویری سیاه رو به گیرندههای توی سر منتقل میکرد.
...
اون موجود [که بچهها یقین داشتن یه انسانه] چند ساعت بعد، از خونه خارج شد و گزارشی که یادداشت کرده بود رو مرور کرد:
"آزمایش اخیر سازمان در رابطه با زندگی رُباتها باز هم به شکست انجامید. رُبات محافظ، پایین پلهها افتاده و آسیب قابل توجهی دیده، ژنراتور به خوبی کار نمیکنه و اون دوتا رُبات کودک نیاز به باتریهای به مراتب قویتری دارن."
نظرات
ارسال یک نظر